سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

یک ماهگی و دوماهگی

چه روز قشنگی بود روز شکفتن روزی که خداوندیکی از بهترین فرشتگانش را به زمین فرستاد و امااین روز تکرار آن روز قشنگ خداست روز زمینی شدن سپینا کوچولوی ما.....   سلام دختر قشنگم مامان از روز به روز رشدت عکس گرفته چون هر روز احساس میکردم قیافت عوض می شه حیفم می اومد ازش بگذرم یه سری از عکساتو برات تو وبلاگت می ذارم بقیه رو هم برات نگه می دارم. این عکس رو ساعت 2:47ظهر روزی که به دنیا اومدی بابا سیامک گرفته تازه مامان اومده بود تو بخش و تقریبا" 4ساعتی از تولددخترم می گذشت و اولین باری که مامان شیر دادن به دختر خوشگلش رو تجربه کرد و سپینا جونم هم مزه ی شیر رو احساس کرد.از اون به بعد دیگه وصله ی تنم...
21 آذر 1392

اولین برف

روز پنج شنبه 92/9/14 دخترم اولین برف رو از پشت پنجره ی اتاقش دید.صبح ساعت 8 تا از خواب بیدار شدی زدی زیر آواز بابا تا فهمید بیدار شدی اومد تو اتاق شما رو بغل کرد می شنیدم در مورد برف داره بهت توضیح میده آخه بابا خیلی مثل آدم بزرگا با شما رفتار می کنه خلاصه منم بلند شدم گفتم بریم از دخملمون تو برف عکس بگیریم ولی یاد چند هفته پیش که سرما خورده بودی افتادم بی خیال شدم.از منظره ی برفی بیرون عکس گرفتم از شما هم تو خونه گفتم خودم درستش می کنم.حالا عکست و درست کردم برات میذارم. امروز 92/9/26 تونستم عکساتو بذارم. از پنجره اتاق خودمون از بیرون عکس گرفتم. تو اتاقت داشتی بازی می کردی. چه کیفی کرده بودی رو سگت نشسته بودی. &nb...
17 آذر 1392

باغ

92/5/18 روز جمعه که عید فطر هم بود برای اولین بار شما رو بردیم باغ.تو ماشین که می شینیم می خوابی تا اونجا شیر خوردی و طبق معمول خوابیدی.اونجا بیدار شدی یکم تو بغل بابا بودی اومدیم کنار استخر دوباره با صدای آب خوابت بردالبته گفتم که بدون شیر نخوابیدی. سپینا جونم اینم بگم که تو این روزا هنوز بابا بلد نبود شما رو بغل کنه البته اینم بگم که به خاطر ریفلاکست خیلی باید آروم بغلت می کردیم جوری که اصلا"به معدت فشار نیاد با کمترین تکان و خلاصه کلی مراقبت.ولی تو بغل بابا همچین لم می دادی ساکت می موندی غیر از بغل مامان فقط تو بغل بابا سیامک ساکت می موندی.   ...
11 آذر 1392

حمام

دخترم ‚عاشق حمامی روزهای اولی که همش گریه می کردی ومن نمی دونستم شما ریفلاکس داری و به همین دلیل بیقراری می کنی تا صدای آب رو می شنیدی آروم میشدی و تو حمام حسابی با خالت کیف می کردی حتی تا الان هم خاله زحمت حمام کردنت رو می کشه .ولی تازگی ها تا میخوایم از حمام بیاریمت بیرون شروع می کنی به جیغ و گریه ‚نه دوست داری لباس بپوشی نه بیایی بیرون خلاصه با کلی شعر و آواز وآهنگ ساکت نگهت میداریم انگار که عروس بردیم حمام.قربونت برم که اینقدر نازو ادا داری. این عکس اولین روزیه که از بیمارستان اومدیم خونه .بلافاصله دخترم حمام کرد.  اولین بار که ذوق کشیدی تو حمام بود 92/4/10 اولین باری هم که با صدای بلند خندیدی بازم تو حمام بود1...
7 آذر 1392

اسباب بازی های سپینا

دخترم اتاقت پر از عروسکه ولی به یه سری چیزهای خاص علاقه مندی مثل قوطی های دستمال مرطوبت و قوطی های خالی ویتامین‚کیسه فریزر‚کتاب و مجله رو که نگو ‚تامی بینی شیرجه میزنی به طرفش وقتی واست کتاب میخونم می خوای کتاب و بگیری تو دستت یکبار بهت کتاب دادم کاغذش دستت و برید یکبار دیگه یه مجله رو هم پاره کردی هم گوشه هاشوکرده بودی تو دهنت‚به نظرت اگه خودت مامان بشی دیگه کتاب میدی به نی نیت؟؟؟ خلاصه اینکه عاشق چیزایی هستی که اسمش اسباب بازی نیست. تازه کارت خوان هم دوست داری‚وقتی دیدیش خیلی خوشحال شدی اینقدر کاغذش رو کشیدی وقتی دیدی نمی آد بیرون خود دستگاه رو بلند کردی کاغذش رو کردی تو دهنت.   &...
7 آذر 1392

تولد

سپینای عزیزم روز ٥شنبه پنجم اردیبهشت ماه ساعت ١٠:٣٠صبح در بیمارستان کسری پا به این دنیا گذاشتی و بهشت را از آن من کردی . وزن دختر نازم٣/٣٢٠  دور سر٣٤ قد ٥١ سپینای گلم آهنگ صدایت با به دنیا آمدنت زیباترین ترانه زندگیم‚نفس هایت تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم. ...
7 آذر 1392

گریه

عزیز دلم اولین بار صدای گریه هاتو تو اتاق عمل شنیدم وقتی آقای دکتر شما رو به من نشون داد انگار دنیا رو به من دادن یه صورت پف آلود نمکی داشتی. نزدیک به 4 ساعت ندیدمت تا از ریکاوری مامان رو آوردن تو بخش ساعت نزدیک 3 بود وقتی شما رو آوردن دوباره می خواستی گریه کنی که به کمک خاله به شما شیر دادم با چه ولعی شیر می خوردی قربونت برم.اون دو شبی که بیمارستان بودیم از همه ی بچه ها بیشتر گریه میکردی مخصوصا"وقتی دکتر اطفال می اومد ویزیت کنه فقط سپینای من بود که جیغ می کشید و گریه می کرد مامان هم باهاش گریه می کرد.از همون موقع همش صدات تو گوشمه. این اولین بغضته چند دقیقه ای از تولدت می گذره .بابا سیامک این عکس و گرفته بعدا"بهم گفت تو این لحظ...
10 آذر 1392

اولین بار که سپینا غذا خورد

سلام عشقم روزی که واکسن ٦ ماهگیتو زدیم همون روز اولین روزی بود که مامان به دخترش غذا داد.مامان از شب قبل برنج خیس کرده بود میخواست به عنوان اولین غذا به شما لعاب برنج بده به قدری شیرین غذا میخوردی نمی دونستی باید چیکار کنی غذا رو لیس میزدی آب هم همینطور اول لیوان و لیس زدی بعدزبونت و کردی تو لیوان و آب رو می لیسیدی. سپینا جونم از وقتی مزه ی غذا رو فهمیدی من و بابا دیگه جلوت غذا نمی خوریم چون زل میزنی بهمون نگاه می کنی  وقتی غذا می خوریم که خوابیدی یا داری بازی میکنی یا اینکه نوبتی غذا میخوریم.یه عکس واست گذاشتم ا ز خوردن سیب و نان برای اولین بار.الهی بمیرم وقتی نون رو از دستت گرفتم گریه کردی ولی می ترسیدم بپره تو گلوت عشق...
4 آذر 1392

اولین سرماخوردگی

عزیزم روز سه شنبه٢١ آبان بابا ما رو برد مدرسه ی مامان چون هر سال روز قبل از تاسوعا شله زرد میپزن‚شما پارسال تو دل مامان بودی اونموقع وقتی مامان شله زرد و هم میزد نیت کرد سال بعد با دخترش بیاد و شله زرد و هم بزنه .یک ساعتی اونجا بودیم همکارا و شاگردای مامان شما رو دیدن همه ازت تعریف کردن... موقعی که به کمک بابا سیامک شله زرد هم می زدی. فردای اونروز که تاسوعا بود باز هم رفتیم مدرسه چون نذری می پختن تو بغل بابا خواب بودی یه دفعه هوا سرد شدو باد گرفت ما هم برگشتیم خونه . همون شب دختر گلم بی حال شدی و فرداش هم تب کردی و دیگه از سپینای بلا و اون ورجه وورجه ها خبری نبود .لب به غذا هم نمیزدی فقط شیر م...
4 آذر 1392

اولین کوتاهی مو

عزیز دلم شما رو بردیم حمام باخاله چون مامان میترسه تنها ببرتت حمام از بس تحرک داری خاله موهاتو کوتاه کرد منم اونارو واست نگه داشتم از حمام که آوردمت خوابیدی.البته چند بار بیدار شدی تا کاملا"خوابت ببره یه بارم وسط گریه هات گفتی مام منم کلی ذوق کردم. اینم عکس بعد از کوتاهیه عشقم. ...
2 آذر 1392